داستان گلابتون قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
مراد با اشتیاق کاه ها را مرتب می کرد و حامد هم یونجه ها را در آخور ریخت و جای آب را با سطل حلبی زنگ زده پر کرد.حامد یک کم از مراد هیکلی تر بود، چشمان مشکی ،بینی باریک ،موهای جوگندمی و پر پشت که با بی سلیقگی تمام روی سرش یه طرفه شانه شده بود و ریش های پراکنده روی صورت و ژاکت قهوه ای کم رنگش او را از دیگران متمایز کرده بود اما خوش زبانی و اهل دل بودن حامد و همیشه بیشتر تا ظاهرش به چشم می آمد مخصوصاً فامیلی دوری که نسبت به گلابتون داشت (پدرش با پدر گلابتون پسر عمو بود)طولی نکشید که دستی به روی طویله کشیدند و حسابی آنجا را تمیز کردند.صدای بد فـُرم عرعر الاغ مشدی میرزا از طویله خانۀ رو به رو بلند شده بود و گوش ها را آب بندی می کرد.مراد در حالی که دست هایش را به هم می زد، از حامد تشکر کرد و هردویشان از آنجا بیرون آمدند.حامد از بهترین دوستان مراد و فامیل دور گلابتون بود همیشه هر دو روی هم حساب باز می کردند، مراد تا به حال در مورد گلابتون به هیچکسی چیزی نگفته بود ومعتقد بود "عشق هرکس مربوط به خودش است و هیچکس نمی تواند دردهای درونی عاشق را درک کند مگر خود فرد" در هر صورت با این تفکر عشق حقیقی خود را در سینه اش زندانی کرده بود اما احساس سنگینی می کرد و دوست داشت درد دل مفصلی با حامد کند.-م: حامد امروز هوس پیاده روی کردم میخوای بعد صبحانه تا اکلار بریم و برگردیم؟-ح: خیلی وقته به آکـُلار نرفتم، باشه بریم.مراد درب حیاط را با لگد هل داد و صدای درینگ درینگ آن تنها صدایی بود که به گوش می رسید به جز صدای خروسی که صدایش از ته روستا به زور شنیده می شد.ابرها همچون لشکری قدرتمند آسمان را لحظه به لحظه تصرف می کردند.حامد: تو اهل قدم زدن مخصوصا تو این هوا نیستی امروز انگار حالت رو به راه نیست.-آره امروز اصلا حالم خوب نبود یه جورایی احساس سنگینی کردم-چرا؟ مگه چیزی شده-والا چی بگم... میخوام امروز یه جورایی باهات درد و دل کنمواقعا نمی دونم باید از کجا شروع کنم این روزا خیلی واسم بد میگذره انگار منتظر یه موجودی هستم که منو از این حالت دربیاره، آره... از این حالت دربیاره.عجب رازی میون این سکوت شب هاست، من که سر از این عالم مجازی در نیوردم هر وقت می خوام سرم را روی بالش بذارم تصاویری از از آینده در ذهنم مجسم میشه که فکر میکنم با آنها زندگی کردم یا بهتره بگم برام همۀ اونا تکراری هستند ولی هر وقت به خودم میام و زندگی عجالتاً خودم رو با اون تصاویر مقایسه می کنم از ته دل افسوس می خورم که همۀ اونا به جز یک رویای دست نیافتنی و فکر زیبای گذرندۀ بی ارزش چیز دیگری نیستند یا شاید هم امیدی هستند برای فردا، من تنها تلنگری که برام تو زندگی بوجود اومد دیدن گلابتون بود-حامد: گلابتون- دختر طاهره خانوم رو میگی؟-مراد: (نفس عمیق)- آره حامد من هیچوقت این موضوع رو به هیچکس نگفته بودم و همین الان هم که در موردش دارم باهات حرف می زنم صدام میلرزه. یادش به خیر بچه که بودیم کلی تو کوچه با هم بازی می کردیم، تا اینکه چند سالی گذشت یه کم قدمون درازتر شد. ای کاش همون لحظات قدرشو می دونستم.از اون موقع به بعد هر وقت که با دوستاش جلوی درب خونشون بازی می کرد منم روی پلۀ جلوی خونمون مینشستم و همۀ حرکاتشو با لذتی فراوون تماشا می کردم انگار از همون دوران شیرین کودکی مهرش به دلم نشست. همینطور که روزها میگذشتن و خاطرات کمرنگ و کمرنگتر می شدن هر روز صبح که از خواب پا می شدم احساس می کردم از تموم وجود به دیدن گلابتون نیازمندتر میشم خیلی برام سخت بود آخه پا به سنی هم گذاشته بودیم که کار از بازی کردن تو کوچه گذشته بود، فکر کنم پونزده سالم بود اونم سه ،چهار سالی ازمن کوچیکتر بود.هر روز به امید دیدن اون بلند می شدم اما از همون موقعی که چند هفته ای برای کار رفتم شهر و برگشتم اینجا زندگیم عوض شد-آره اون مدتی که تو نبودی آقا هاشم کارش خورد تهران و بعد از چند روز رفتند و از اون موقع تا حالا هیشکی ازشون خبر نداره و خودت میدونی به خاطر زمین های کوچه آبشار رابطمون با آقا هاشم خراب شد و ما هم که تنها فامیلشون تو این ده بودیم هیچ خبری ازشون نداریم.- اوه ه ه... من از این دنیای عجیب و مزخرف یه چیزی رو خوب فهمیدم که هرکسی یا چیزی رو که واقعا از ته دل دوست داشته باشی از اون دورتر میشی و از هر چیزی هم متنفر باشی دست کم چند روزی یه بار اونو زیارت می کنی.- اگه زودتر بهم میگفتی شاید میتونستم کمکت کنم.- همش تو این فکرم نکنه کسی تو شهر چپ بهش نگاه کنه، نکنه کسی اذیتش کنه، ولی حامد آیا اون اصلا به من فکر می کنه؟- اشتباه کردی باید این موضوع رو زودتر میگفتی ولی الان دیر نشده منم تا جایی که بتونم کمکت می کنم.دو سال بعد...صبح زودمراد از خواب بلند شد پتوی کهنه را کنار زد و نگاهی به عکسش روی دیوار کرد و پنجره را باز کرد.هوا ابری بود وزش نسبتا" شدید باد درخت ها را به حرکت در می آورد ،در گوشه ای از آسمان رعدوبرق دیده می شد ولی صدایش نمی آمد صدای نم نم قطرات باران روی زمین شروع شد.سرش را به طرف همان دو درخت چرخاند، یکی از آن دو درخت با بی رحمی تمام قطع شده بود و دیگری هم برگهایش نیمه زرد شده بود.در حیاط را باز کرد و به طویله رفت، وقتی در را باز کرد هیچکدام از حیوان ها خواب نبودند و الاغی که در کنج نشسته بود به مراد زل زده بود.مراد طی عادات روزانه جای آب حیوانات را با سطل حلبی پرکرد و یونجه و کاه در آخور ریخت بعد از این که کارش تمام شد در را باز کرد و وارد کوچه شد.باران بند آمده بود...پیرمرد خانه ی سابق گلابتون روی پله ی جلوی در و درست مقابل همان دو درخت سابق که حالا یکی از آنان قطع شده بود و دیگری هم نیمه زرد شده بود نشسته بود.معلوم نبود آن درخت را کدام کج دستی قطع کرده بود ولی مراد گمان می کرد که کار، کار همین پیرمرد گوژپشت است ولی چگونه توانسته بود ساقه قطور آن درخت را قطع کند در صورتی که عصایش را به زور دستش گرفته بود و مدام دستش می لرزید اما شاید او می دانست این دو درخت تنها بازمانده خاطرات من است به همین خاطر خواست دل مرا بشکند.مراد سرش را چرخاند و یک اتول در خانه ی نیمه باز احمد آقا (پدر حامد) دید و با خودش گفت مبارک باشد احمد آقا هم اتول خرید.بعد از چند لحظه از درب نیمه باز خانه ی احمد آقا پسر بچه ای بیرون آمد و جلوی در ایستاد مراد به آن پسربچه چشم دوخته بود این صحنه آنقدر برایش عجیب جلوه داد که انگار قبلا" همین تصاویر را دیده بود.در همان لحظه گلابتون جلوی درب آمد و گفت پسر خوشکلم امین گلم بیا بغلم خدایی نکرده گم میشی ها.مراد مات و مبهوت به گلابتون نگاه می کرد و او هم چشمش به مراد افتاد.-سلام خوبی آقا مراد حال مادرت و خواهرات خوبه؟- با کمی مکث ، سلام ممنون سلام دارن خدمتتون شما خوبین؟مراد در طویله را باز کرد و قبل از آن که وارد بشود برگشت و چهره ی همان پیرمرد را دید که مشغول قطع کردن درخت نیمه زرد بود.از درز درب تصاویر غم انگیز را می دید.مرد پتیاره ای جلوی در کنار گلابتون ایستاد و یک ماچ آبدار از پسر بچه ای که بغل گلابتون بود، کرد و گفت: پسر گلم یکی یه دونم.احمد آقا هم پشت سر آنها آمد و گفت: تشریف داشتین ، خیلی حوشحالمون کردین حتما هنوز تشریف بیارین.مرد پتیاره بعد از خداحافظی اتولش را روشن کرد و گلابتون هم در حالی که پسرش را بغل کرده بود سوار شد و آنها به سمت شهر حرکت کردند.مراد که حالا حساب کار دستش آمده بود از شدت ناراحتی چند قدم عقب رفت اشک هایش همچون رگبار بهار سرازیر شد و چند قدم عقب رفت و خودش را روی کاهدان ها انداخت...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب